وقتی به انسان ها اطلاعاتِ منطقی میدهیم با نیمی از مغزشان ارتباط برقرار میکنیم و نمیتوانیم بر موضوعاتی که بسترِ قدرتمند احساسی دارند اثر بگذاریم، امّا قصه ها تمامیّت مغز را در برمیگیرند و بر انگیزش هیجانی و تصمیمات عاطفی ما هم اثر میگذارند. اینجاست که مربّی یا درمانگری که قرار است مدیریت موضوعات عاطفی را به عهده گیرد چاره ای ندارد جز این که هنرمند باشد و بتواند نیمکرۀ راست مغز را هم مخاطب قرار دهد. منظور من از هنرمند بودن این نیست که این فرد بطور رسمی دوره های هنری دیده باشد و حرفۀ هنری داشته باشد، بلکه هنرمند به این معنا که مربی بتواند از حیث «فُرم» به گونه ای صحبت یا رفتار کند که عواطف مراجع یا دانشجو را تحت تأثیر قرار دهد. «میلتون اریکسون»، روانپزشک هیپنوتراپیست آمریکایی، چنین فردی بود. او با ژست و لحنی خاطره تعریف میکرد و قصه میگفت که مراجعانش «غرقِ» گفته های او میشدند و میلتون اریکسون این «غرق شدن» را که محصول هنر قصه گوست، هیپنوتیزم مینامید. شاید کاربردی ترین هنر در فضای روان درمانی همین هنر قصه گویی باشد چرا که با کمترین امکانات و تقریباً در هر فضایی قابل اجراست.
من راز ماندگاری کتبی همچون عهد عتیق، عهد جدید، قرآن و مثنوی را نیز در استفاده از «قصه» میدانم: «نَحنُ نَقُصُّ علیکَ أَحسنَ القِصَص».
دکتر محمدرضا سرگلزایی- روانپزشک
تهران- اسفند ماه 1399