تخممرغها شهرشـان را دوست داشتند، دوستانشان را دوست داشتند، معلم هايشان را دوست داشتند
و از دليلي كه آنها را به اين شهر آورده بود خيلـي ممنـون و راضي بودند.
شايد تخممرغهای زیادی بودند كه هيچوقت نميفهميدند چنين شهري وجود دارد
و اگر مي دانستند حتمـا آرزو مـيكردنـد در آنجا زندگي ميكردند.
دوستان ما هرچه ميدانستند به تخممرغهاي جديد ياد ميدادند. از همه مهمتر ياد مـي دادنـد
كـه همـديگر را دوست داشته باشند و تخم مرغ كوچك و بزرگ برايشان فرقي نداشته باشد.
ياد مي دادند كه رنگ تخم مرغ ها اهميتي نـدارد. اين هـا همـان
چيزهايي بود كه خودشان قبلاً ياد گرفته بودند.